پلکان زندگی



من همون دخترکی هستم که به همه رو میکردم و میگفتم "هه! عشق؟عاشقی؟حالتون خوش نیست"

اما همین امروز بابت یک رابطه عاشقانه اشکهام بین نماز خوندن جاری شد و تا انتهای نماز ریخت.!

به خدا گفتم آخه من که تو این بازیا نبودم آخه من که تو تمام بدبختی های دیگه م دست و پا میزدم این عشق چی بود؟!

حالا خودمو از کدوم منجلاب گیر افتاده م بیرون بیارم؟!

حالا قلبم دیگه چطوری این همه غصه رو یکجا توی خودش جا بده؟!

حالا وقتی حس میکنم به اندازه سابق دوستم نداره بغض هامو چیکار کنم؟!

حالا که اگر بهم "تو" بگه چشمام اشکی میشه و تا مرز جنون پیش میرم چیکار کنم؟!

باید بگم عشق خرت میکنه! وقتی هم خر شدی دیگه هیچ کنترلی رو خودت نداری! 

میری کتابی که بهت داده رو بغل میکنی و میبینی بوی عطرش رو میده و بدون دلیل اشک می‌ریزی! 

فکر نبودنش

آخ از فکر نبودنش که همین الآن داره خفه م میکنه!

احساس ترس میکنم و بهش میگم قسم بخور اندازه دیروز منو دوست داری میخنده و میگه دیوونه شده

قبلا میگفتم میم جان من باید برم با دوستام، میم جان من باید برم بیرون!

میگفت برو اما به اندازه ی تمام دنیا ناراحت میشد منو برای 24 ساعت شبانه روزش میخواست و هیچ درکی از این رفتارش نداشتم! 

وقتی بعد از یک ماه خونه برمیگشتم و شب اول رو کامل با خانواده م میگذرونم به شدت دلتنگ میشد و گلایه می‌کرد برای اونم زمان بذارم و منم میگفتم نمیشه.!

الآن تمام اون ها برای من شده و حتی شدیدتر 

الآن به قول خودش نگران تملک چند درصدیم هستم حتی با اینکه دیشب به خاله م گفت پری شما همه ی عمر و روح و زندگی منه!



عجیب غمگین مینوازد انگار که ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کرده باشم و آهنگ بی کلام پشت این فیلم تراژدی را انتخاب کرده.
همین چند دقیقه پیشتر به برادرم گفته م "بنظرت من چیکار کردم که ته آرزوهام اینجور شد؟ چیکار کرده م که این سایه ی شوم افتاد رو زندگیم" دستم را گرفت و مرا کشاند تا بنشاند پای شیمی!
خب چه میداند بریدن چه معنایی دارد؟
چه می‌داند تمام 20 سالگی ات هر شب بغض شود نفس هایت را حبس کند و زندگی را به کامت زهر کند چه معنایی دارد؟
هر روز 20 سال را مرور کرده م، بابت روزهایش اشک ریختم و زندگی را زندگی نکردم!
هر روز خودم را بردم بالای پشت بام خوابگاه به نخل های شهر زل زدم و خودم را محاکمه کردم!
هر روز صدایی درونم گفت تو آدم اینجا نبودی دخترک!
هر روز من مُردم و مُردم و خواندم
"قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟"
و بارن نیامد.!
و من در جنوبی ترین شهر ممکن گیر کرده بودم
و هوایش کشنده بود
و ریه هام از سم پر شده بود
و دنیاهمیشه دور سرم میچرخید
و فکر چند روز دیگر و رفتن از خانه و دوباره خوابگاه و اجتماع افرادی تهی مغز مرا کشته است کشته است!



توی خوابگاه، روی تختم پلاس شده ام
جزوه های اصول و مهارت پرستاری را به دورم پخش کرده ام
و بعد از لغو امتحان پرت کرده ام آن طرف
آهنگ سالار عقیلی را گوش میدهم و زمزمه میکنم :
"مدامم مست می‌دارد، فریبِ چشمِ جادویت"
دنیا کمی برایم ناخوشایند است
و زندگی آن چیزی که می‌خواهم اصلا نیست!
حالم از غر زدن های متوالی ام بهم می‌خورد!
در ساکن ترین حالت ممکن از زندگی ام هستم و هیچ کار مفیدی نمیکنم شاید باورتان نشود اما دقیقا هییییچ!
کتاب جز از کل و دنیای سوفی و قلعه حیوانات  را شروع کردم و بعد از یک ماه صفحه ی30 هستم و میلم به خواندن نمی‌رود!
من همان آدمی هستم که بعد از شروع یک کتاب حتی شب را بیدار می‌ماندم تا تمام بشود؟!
من همان آدمی هستم که برای امتحان هایم کتاب هایم را می‌جویدم و از یک سطر هم نمی‌گذشتم؟!
چرا الآن هیچ درسی نمی‌خوانم؟!
چرا اینهمه میان ترم هایم را گند زده ام؟!
چرا به فکر اینم که بتوانم فقط پاس شوم؟!
چرا پاس شدن من را خوشحال می‌کند؟!
خب جواب چراها احتمالا این است که من راه را اشتباهی آمده ام!
من به رشته ای آمدم که توهم مهاجرت به سرم زده بود و تنها دلیل انتخابم همین بود!
من گفته بودم میروم پرستاری، از همان روز اول کلاس فرانسه میروم و بکوب درس می‌خوانم و در اولین فرصت ممکن برای رفتن به کانادا اقدام میکنم.!
اما الآن نه کلاس فرانسه ای که ثبت نام کرده م را رفته ام، نه کانادا را می‌خواهم! نه پرستاری، نه این شهر و نه این زندگی سخت خوابگاهی را.!
استاد ر. س کجایی؟!
آخ کجایی که دو کلمه برایم بگویی و زندگی ام را از این لجن زار بکشانی بیرون؟!



اینجا هوایش هر چقدر گرم و کشنده است، سرمایش هم به همان اندازه استخوان سوز و نابود کننده است!

کمی سرما خورده ام و الآن سر کلاس فیزیولوژی نشسته ام پسرِ درس خوان کلاسمان دارد سیمینار می‌دهد!

عده ای از بچه ها درباره نمره ی میان ترم فیزیو حرف می‌زنند و اعصابم را تا میتوانند بهم میزنند و دهان مبارکشان را نمی‌بندند! امتحان را به شدت گند زده ام و حوصله هم ندارم! دلتنگ هستم و کمی کلافه! دلیلش را هم خودم نمی‌دانم

َاحساس میکنم دستی دستی خودم را بدبخت کرده ام و زندگی ام را به گند کشانده ام.!

بیرون می‌رویم میگردیم میخندیم اما هیچ کدام از ته دلم نیست!

باور کنید گاهی تاوان یک اشتباه خیلی زیاد است! خیلی زیادتر از چیزی که فکرش را کنید.دلم خانه مان، اتاق گرم و نرمم را میخواد

دلم می‌خواهد این 500 و اندی کیلومتر را پیاده تا خانه مان بدوم و اشک بریزم بعد مادر و پدرم با رویی گشاده در را به رویم باز کنند و به آغوشم کشانند.

دلم میخواهد یک غلط کردم بگویم و برای همیشه اینجا را ترک کنم 

دانشگاه! رشته! ناراضی بودن! فکر کنکور مجدد! خونه! دل کندن از اینجا و یکشنبه رفتن! دیوانگی! کردستان! سنندج! اختلاف مذهب! اولین دیدار! 1300km راه!خانواده! حس درونی!
وای خدا من دارم دیوونه میشم
همه چیز در عین آروم بودن به شدت آشفته ست!
من نمیدونم دارم چیکار میکنم!
من نه عاشق رشته مم نه توان و فرصت کنکور مجدد!
من نه عاشق "م" هستم و نه میتونم ازش دل بکنم!
من میدونم به احتمال 99.99 درصد خانوادم قبول نمیکنن اما همچنان به اون دلگرمی میدم!
من دوست داشتن شدیدش رو دیروز موقع خدافظی دیدم!
من باعث شدم 1300 کیلومتر رو بکوبه و بیاد اینجا!
من دارم چیکار میکنم؟
من حالم از آدمای کوته فکر اطرافم بهم میخوره!
من از بچه بازیای کلاسمون متنفرم!
من از دخترایی که تو کف پسران متنفررررم!
من من من.
من کتاب های کنکورم رو احتمالا این هفته با خودم خواهم برد!
بذار همه عالم بگن دیوونه م!



کاش زمان همینجا متوقف میشد
من توی اتاق گرمم، صبحونه میخوردم، موزیک دلخواهم رو گوش میدادم و شرشر بارون رو از پنجر تماشا میکردم.
من کتاب کافکا در کرانه رو میخوندم.
و ظهر مامانم غذای دلخواهم رو درست می‌کرد.
من بین کتاب و موسیقی و بارون گم میشدم و هیچ خبری از آناتومی و فیزیولوژی نبود!
خوابگاه بر نمی گشتم و ظرف و رخت نمیشستم!
هر چند خوابگاه تجربه ی فوق‌العاده جذابی بود برای من که همیشه وابسته به خانواده بودم اما خب حقیقتا سخته
من تو این یک ماه خیلی چیزا رو یاد گرفتم و خیلی چیزایی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم رو تجربه کردم
مثلا اون روزی که خیار سبز و گوجه و نون و ناگت و کلی خرت و پرت دیگه خریده بودم و با کیسه های بزرگ خرید راه خوابگاه رو طی میکردم هرباری میگفتم هی پسر این تویی؟! هم اتاقیای من دخترای خوبین و من باهاشون تونستم کنار بیام، تر و تمیزن و این برای من وسواسی خیلی خوب بود.
هفته گذشته هر شب زدیم بیرون و ول گردی و البته کافه گردی :)
الآن تقریبا تمام کافه های این شهرو ما امتحان کردیم :)
از دانشگاه هم بگم خیلی سخت گیرن و بی رحمیه این حجم از کتاب های غیر مرتبط برای رشته پرستاری. حداقل برای درسایی که کاربردی برای ما ندارن جزوه بدین لامصبا، نه اینکه بگی برو برای فیزیو گایتون بخون.!
راستش بعضی وقتا یهو یه چیزی تو وجودم برانگیخته میشه و شروع میکنه به خود خوری و میگه دوباره کنکور بده! اما کنکور چی؟! چه رشته ای میخوای؟! من علاقه ای به هیچ کدوم از رشته های تجربی دیگه ندارم و حتی همین پرستاری رو دارم از سر اجبار میخونم چون جانی برای پشت کنکور موندن نداشتم. فکر کنکور مجدد هست اما هدفی نیست، میگم کنکور ریاضی میدم و راحت تو علاقه م غلت میزنم، اصلا پا میشم میرم رومه نگاری میخونم و کیف میکنم اما خب شرایط جامعه این امکان رو به من نمیده.
و من مجبورم با همین رشته سر کنم. از بچه های کلاسمون هم بگم بچه های خوبین و باپرستیژ هستن. اما یه چیزی که آزار میده منو اینه که من با هم اتاقیام که هم رشته ای و هم کلاسیام هستن خوبم و دخترای خوبین اما زیادی توی فاز پسرا هستن خیلی دوست دارن با یکی از پسرای کلاس رل بزنن و همه ی حرف هاشون تقریبا حول همین چیزا میچرخه و گاهی احساس تنهایی عجیبی میکنم چون تقریبا هیچکس فاز یکسانی با من نداره.!
اما خب بگذریم
یه چیز دیگه هم اینه که من به شدت آدم نامنظمی شدم هیچی درس نخوندم، از اون طرف نصف کتاب مرگ ایوان ایلیچ رو خوندم و رها کردم، یکی از کتابای نادر ابراهیمی رو شروع کردم و رها کردم، و الآن دارم کتاب کافکا در کرانه رو میخونم و میخوام اینو کامل تموم کنم و یه برنامه درست بریزم که هر هفته چقدر کتاب بخونم و شدیدا بهش پایبند باشم، زبان رو هم حتماااا تو برنامم جا بدم و یه سری چیزای دیگه.
شاید اومدم و از برنامه ها ی هر روزم گفتم.
حالا هم باید آناتومی بخونم چون حقیقتا هیچ چیز بارم نیست ولی این هوا و فکرای فانتزی مگه میذاره :)



دارم وسایلامو میذارم تو چمدون و اشکام مانع میشه بقیه شونو جا بدم
سخت ترین تجربه زندگیم رو دارم میکنم
صبحا دیگه با صدای مامانم بیدار نمیشم
روزا دیگه با برادرم پرسه نمیزنم و نمیخندیم
بابام دیگه هی صدام نمیزنه پرسیاااا
خاله هامو دیگه نمیبینم
دیگه قدرت نوشتن هم ندارم، بقیش بمونه برای بعد 


خیلی باید بنویسم

اونقدر که نمیدونم از کجا باید شروع بشه و به کجا ختم بشه!

از رشته ای که قبول شدم 

از شهری که قبل اعلام نتایج با "ح" التماس میکردیم قبول شم

و صبح که بیدار شدم همون شهرو توی قبولیم دیدم و جیغ زدم!

از شانس مزخرف که پنجشنبه باید بره تهران و من جمعه میرم و نمیشه ببینمش و تا عید برنمیگرده خونشون!

از آشتیم با پدرم که ازش متنفر شده بودم! 

از اشکایی که ریختم وقتی بابام رو به مامانم گفت وقتی گذاشتیمش اون شهرو اومدیم چیکار میکنی؟! و اشکِ حلقه زده رو توی چشماشون دیدم!

از دانشگاهم!

از خوابگاه که باید برم!

از ترس هام برای خوابگاه!

از وسواسی بودنم، از فکر اینکه تو خوابگاه باید زجر کُش بشم!از تنفرررم به خوابگاه!

و خیلیییی چیزای دیگه!


مدت زیادی معده م بهم ریخته بود، سوزش از معده شروع می‌شد و تا گلوم هم درد احساس میشد حس خفگی بهم دست می‌داد و به شدت اذیت کننده بود رفتم دکتر و توضیح دادم ببین آقای دکتر آخ معده م.
گوش داد، معاینه کرد و گفت چیزی اذیتت میکنه؟ معده ت عصبیه! برام آرام بخش ها و داروهای ضد افسردگی نوشت داد دستم و گفت خانوم پزشکی نمی ارزه اینهمه خودتو آزار بدی براش. مادرم که کنارم بود گفت آخ که تقصیر ما شد آقای دکتر اصرار کردیم کنکور مجدد بده. هوا بارونی بود خیابان اردیبهشت بوی بهارنارنج میداد من کمی اشک ریختم و به هفده سالگیم فکر کردم!به هجده و نوزده و بیست سالگی هم. زندگی نکرده بودم! خیابان رو که به انتها رسوندم قید کنکور مجدد رو برای همیشه زدم.
زندگی از اون روز زیباتر شد من تونستم مزه ی غذا رو درک کنم، بستنی چه خوشمزه بود، یخ در بهشت چقدر دلم رو خنک می‌کرد، دیزی خوردن چه کیفی داشت و چقدر عاشق آیس پک بودم و نفهمیده بودم!
هوا بو داشت و من درک نکرده بودم. مهربانی زیبا بود، عشق وجود داشت و صدای آب چه لذتی داشت! زمزمه با آهنگ مورد علاقه ات وقتی هیچ فکر دیگری هم نداشتی عجیب کیف میداد
بعد از تعطیلات وقتی به شهر دانشجوییم برگشتم هیچ حس بدی نداشتم وبرعکس خوشحال بودم. آهنگ خوندیم و رقصیدیم و زدیم بیرون و خوردیم و خوابیدیم و چقدر خوب بود همه چیز.
پرستاری عشق بود و عشق.
از زندگی راضی ام! حسی که هیچ وقت نداشتم. احساس کمبود ندارم، زندگی دانشجویی هم به شدت جذاب و باحاله.
باشگاه ثبت نام کردم و تمام روزهای هفته م رو باشگاه میرم از این هفته. کار آموزیم هم از این هفته شروع میشه و خوشحالم برنامه برای درس خوندن ریختم و میخوام بهتر زندگی کنم.
با میم جان زیاد قهر و آشتی الکی داریم اما همچنان به شدت دوستم داره و دوستش دارم.



به نام خدایی که تو را با تمام زیبایی‌هایت آفرید. سلام. شب زیبایت بخیر.
خودت که میدانی. پرند و پری و پرنیان و جان و جهان منی؛ دیگر چرا زیاده گویی؟
مسواکم را همین حالا زدم. دستور خواب داده بودی، اطاعت نشد. از بخشش‌هایتان سرمست شده‌ایم که اینهمه قول می‌شکنیم. با همین کلمات بود که تو را برای خودم یم. یادش به خیر. ولی مخ زده را که دوباره نمی‌زنند. غیر از این است؟!
برایم چه زنی هستی و خودت نمی‌دانی دخترک. . شکر که نمیدانی چقدر خوبی. یاغی میشدی اگر بدانستی تا.
زن رویاهایم ببخش اگر بعضی وقت‌ها اذیتت می‌کنم؛ مثل حالا که دردسرت می‌دهم با اینهمه نوشتن. یک دل دارم برای همین یک طرفدارم که هرچه بنویسم دوست دارد. .
عوضش هرچه بپزی، دوست دارم؛ قول. ولی هرچه بپوشی دوست ندارم ها.
هرچقدر تو را بخندانم بازهم کم است. نقشه ها می‌کشم هرروز برای خنداندنت. غریبگی نکنی یک‌وقت اینجا. یک بغض تو اینجا دنیا را برایم جهنم می کند به همان چشمهای میگونت قسم و به سبزیشان وقتی از طراوتِ باغِ بهار زیباتر است
چه شب ها که روی دست‌های تو باید خوابم ببرد و چه شب ها که باید سرت روی قلبم باشد و خوابت ببرد. به جای پتو جانم را بکشم رویت تا خودم هم خوابم ببرد.
از روستای خودمان چیزی نداشته‌ام بردارم ولی خدا قبل از به دنیا آمدنم عشق تو را به دلم انداخت است. می‌دانم چگونه احترامت را داشته باشم و ارزشت را بدانم. نگران هیچ چیز نباش. از بدخلقی‌هایم نترسی ها. دیدن تو آسایش جان است. سپر می‌اندازد. صلابتم را برایم بگذاری؛ دوست دارم مغرور باشم. کمی بزرگتر که شدم، کنار تو کامل می‌شوم. جان را غلامت می کنم دخترک جان.

چقدر حس خوبی است درون تو حل شددن و چه امتحان سختی. این چند شب که درخیالم با تو خوابیدم ذوق مرگم کرد ولی خجالتم داد. نه اینکه خجالتی باشم ها آن هم برای تو.
نه من تمام شیطنت‌ها و خوشی‌ها و لذت‌ها را برای با تو بودن کنار گذاشته‌ام. چقدر لذت می‌برم از همین حالا و از همین سن کم دارم استفاده می‌کنم. .
پریسا جان دلم هیچ تیکه‌ی بزرگی برایش نمانده که تحمل کند اینهمه عشق و جنون را.
شیعه‌ جانم دلم لک زده تورا. همه چیزت را می‌خواهم. هیچ جای ممنوعه‌ای برایم نداری. سبک جان من تویی. از بال و پر پروانه سبک‌تر. از برگ گل سبک‌تر، از قطره‌ی شبنم و از همه‌ی زیبایی‌ها نازکتر و لطیف‌تر و سبک‌تر.
  نمیدانم این اشک‌ها چرا حالا آمدند. نمی‌گویند تختمان خیس می‌شود و دوباره سرما می‌خوریم آیا؟
  اگر بدانی چه میلی به تو دارم.
نمی‌دانی. نمی‌دانی. نمی‌دانی.
برای کمی دندان روی جگری می‌گذارم که تو خورده‌ای. پلشت جان جگر آدم کثیف است. دیگر نخوری‌ها.


+از میان نامه هایش این یکی را خیلی دوست دارم، نمی‌دانم چرا. هربار که میخوانمش دل تنگش میشوم حتی همین الان که تقریبا 4 ساعت متوالی صحبت کردیم.! 


خالق خواب‌های خوبم سلام.
چه خوب بلدی کجا رم کنی و کجا ناز کنی و کجا آدم کشی. ناز کردی، دستم‌هایم هوایت را کردند؛ نه تو بودی و نه موهایت و نه گونه‌هایت و نه هیچ؛ دست هایم را روی کاغذ کشیدم و دیدم هنوز برای تو حرف هست. از همه چیز. حتی خیابان های شهرتان.!
خیابان های شهرتان را هنوز ندیده‌ام؛
روبروی خانه‌ای که در آن نفس می‌کشی هنوز نفس نکشیده‌ام؛
هنوز پیراهنی برایم نخریده‌ای و هنوز خیلی چیزها مانده تا جولانگاه دلم شود ولی همین حالا هم، من بهتر از خودت تکیه کلام‌هایت را ادا می‌کنم.
پرنیای من، دلربایی کرده‌ای؛ دلنگهداری کن.
افطارِ این همه خودخوری را به من بدهکاری و چه عجیب حلوای قندی تو.!
در بیابان‌های خیالی با تو شب‌های زیادی به تماشای ماه نشته‌ام؛
در خیابان‌های واقعی روزهای زیادی در خیالم با تو قدم زده‌ام و تو چی بی‌رحمی.!
نه من را می‌بینی و نه خیال و نه خیابان و نه بیابان؛ فقط خودت. من هم که فقط تو را.
بی رحمی مجازات دارد؛ دیگر دختر دلبر لر عاشق کش عیار پریوش شعرهایم نیستی. از این به بعد، تو. زیبا زنْ لرِ آهوخرامِ خیالمی.
تند و تلخ شدن من واجب است بس که تو شیرینی. مگر نشنیده‌ای شیرینی زیاد دلم آدم را می‌زند؟
تو، تمام طعم زندگی منی. تلخ و شور و شیرین.
یکی از آن شکوفه‌های درخت گلابی باغمان که دلم از زیباییش غنج رفت، شبیه تو بود.
شکوفه‌ی تلخ من،
تو، ابر بهار منی.
تو، بهار منی.

"ای قطره‌ی باران بهاری به نظافت"



+وقتی دو روز از من دوری و برایم نامه مینویسی و من برایت میمیریم میمیرم . 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها